Saturday, October 17, 2009


و

باز نمی دانمی دیگر

با نبود چشمانت

که من این روزها

هر لحظه

به پرستششان می رفتم

Sunday, October 11, 2009


و نگاهش

و لمس انگشتش

و شبهای بی خوای

صبح بیدارم

Sunday, September 27, 2009


نگاهش

آرام، گیرا

و آرامشش

کمی شیطنت بر طعم آن می افزاید

و من

باز

نمی دانم می زنم

Saturday, September 12, 2009


یک بطری آبجو

نه دو تا را کنارم دارم

شب جمعه است

نه دو ساعتی از شنبه گذشته

و چقدر آرامم من

و هنور نمی دانم می زنم

Saturday, August 08, 2009


آبی بالا سرم را دوست دارم


این روزها


زنده ترم


و


نمی دانم های بسیاری می زنم

Monday, June 29, 2009


به یک نگاه

دل رفت به سحر

میان همه فریادها و نگاه ها

شاید نداند

و نمی داند

که من

هنوز هم می توانم

به نگاهی

در خوابهایم

بلرزم

Friday, May 15, 2009


گوجه سبز

زندگی سبز

یاد سبز

Tuesday, May 05, 2009


باشد یا نباشد

احساس خوشایندی است

این نزدیکی

Tuesday, April 28, 2009


باید لذتی باشد در دیدنش

و اگر نه

تکه گوشتی است

که

با او می خوری

می خوابی

Friday, March 27, 2009


چشمانت

که مظلومانه گریه می کرد

از همیشه

زیباتر بود

***

به خاطرم می ماند

Saturday, March 14, 2009


خورشید کوچکی

از میان انگشتانم می درخشید

و من

این من همیشگی

شادان

از تجربه هایم

و

در تکاپو

Tuesday, February 17, 2009


چشمهایت

لرزش تنت

نگاهت

و

طعم لبهایت

***

هزاران بوسه را

تمنایم

Thursday, February 12, 2009


زمستانهای سرد و طولانی تری را دیده ام

و هیچ نترسیدم از

انگارها و انگارها

قدم که بر می دارم

اندیشه ام نیست که شطرنجم

مایعم یا گاز

و هورمون

همیشه

نگاهم

به تکه پارچه ای سفید

خیره مانده است

که من تکانش می دهم

Monday, January 26, 2009


چشمانت

که سر می خورند از روی نگاه من

و دست من

که هراسان

سر تا سر بدنت را

می کاود

و من

تو را درون لباسم می بینم

Wednesday, January 21, 2009


هیج لذتی بهتر از این نیست که دو نفر از مشترکات شون لذت ببرند، مثلا دو نفر که بیمار نوشتن هستند و هر وقت نوشته های همدیگر رو می خوانند می فهمند و لذت می برند و به هم افتخار می کنند

***

برگزیده‌ی نخست: فنجان من، فنجان تو ـ نوشته‌ی نینا ملک

دو فنجان روی میز است. یکی فنجان دسته‌دار سفیدی ست با گل‌های ریز زرد روی حاشیه‌ی لبه‌ی آن، و دیگری فنجان دسته‌دار سفیدِ دیگری ست با گل‌های ریز زرد دیگری روی حاشیه‌ی لبه‌ی آن. یکی فنجان من بوده است و دیگری فنجان تو. فنجانی که هنوز قهوه‌ی نیم‌خورده‌ی بدون شکر تو، توی آن باقی‌ ست. در زیر سیگاری روی میز دو سیگار است که یکی هنوز روشن است و نیم‌کشیده و دیگری خاموش. کنار میز دو صندلی چوبی ست، که یکی به طرف دیگری کمی چرخیده است و رویش به سمت میز نیست و دیگری که رویش به سمت میز است. یکی صندلی من بوده است و دیگری صندلی تو، و میز، کنار پنجره ای ست که پرده‌ای ضخیم و سبزرنگ قسمتی از آن را پوشانده است و لای پنجره کمی باز است. نور به آرامی به درون می‌آید و دود آن سیگار روشن بیرون می‌رود، و از شیشه‌ی پنجره حیاط پیداست، با گل‌های ریز زرد بر حاشیه‌ی لبه‌ی باغچه، و در ِ حیاط نیمه‌باز است و کنار در من ایستاده‌ام و تو از پیچ کوچه رد می‌شوی



***

Friday, January 16, 2009


یکبار می گو یم و برای همیشه

...

نه مست تر از آنم که بگویم

باشد برای فردا


ساعت یازده

تا دوازده یک ساعت مانده

و تو

به من یک ساعت نزدیکتری

این یک ساعت

زمانی است که تو

باید حداقل نیم ساعت

به ما فکر کنی

و بعد از آن

نیم ساعت وقت داری که

به من بگویی

شب بخیر

Thursday, January 15, 2009


تویی که دوستت دارم

تویی که به چشمانت نگران و عاشقانه

خیره می شوم

و گاهی

مردانه چشمانم تر می شود

و تویی که

می خواهم

روزی به پرستشت بیایم

...تویی که

Tuesday, January 06, 2009


چشمهایت

شاید هنوز

باور ندارد

.این تجربه سادگی را

به آرامی

دچار خواهی شد

به این اعتماد مردانه

Sunday, January 04, 2009


خوابم نمی برد

دنیایی از حرفم

و

آرزو

حتی اگر ممکن نباشد

حس این روزها را

می ارزد

و خواب دیشبم

Thursday, January 01, 2009


سرم را که خم می کنم

از پنجره

گمان می کنم که می بینمت

می روی

و با جمله ای

من چشمم به صفحه می ماند

و تا شب می ماند