Saturday, January 12, 2008


تقریبا 3 سال پیش بود که آمدم اینجا

تورنتو را می گویم

زندگی خوب بود، کار می کردم ، گاهی درس می خوندم و دوستان زیادی را پیدا کردم

تقریبا 2 سال پیش بود که دختری از قاب خیس پنجره اش برای من دست تکان داد

دستش تکان می خورد و من به سادگی دستش را گرفتم

یک هماهنگی موزون شاید در جهانی موازی

یک روز من فهمیدم که کتاب دارم

یک روز او دوچرخه اش را سوار شد و من کودکش را دیدم که به سمت خیابان یانگ رکاب می زد

تصمیم گرفتیم که یک سقف داشته باشیم

چند روز بعد برای من کاری کرد

جلوی همه ایستاد

گفت می خواهم که تو نگران ماندت نباشی

گفت این کمترین کاری است که می تواند برای من بکند

و به من گفت حرف نزنم

حتی تشکر هم نکنم

حالا من یک شهروند قانونی هستم

حالا من برای همیشه چشمانم پنجره می بیند

من خود یک پنجره ام

***

...تنها راهی بود که