Wednesday, February 14, 2007





راز روز ولنتاین
......شب بود .در تاریکی کوچه پسرک و دخترک کنار هم راه می رفتند... پسرک سر نداشت .دخترک این را ندیده بود..چون دخترک هم سر نداشت که پسرک ندیده بود..دخترک دست هم نداشت..بجای دست دو بال نقره ای داشت که در تاریکی شب مثل دو بازوی لاغر از دو طرف آویزان بود.پسرک داغ بود و خشک ..انگار خاک کویر.انگار شن های داغ ساحل.دخترک خنک بود.. مثل نسیم صبح..........باد به خاک که می زند .خاک را بلند می کند.شن ها را در فضا می چرخاند .خنکا را روی خاک می پاشد..داغ می شود..بالا میرود ..در فضا می چرخد ..باز برمی گردد و باز به شنها می زند..و پسرک این را میدانست که دخترک باد بود و هوا بود....پسرک بود .همیشه بود.خاک بود و ریشه داشت ..دخترک می آمد و می رفت...از کجا آمده بود پسرک نمی دانست...راه میرفتند..پسرک شرط را برده بود.دخترک دردل می خندید..پسرک باید چیزی می خواست. مهره های پشتش تیر کشیدو دخترک..........انگار که همه چیز را میدانست!


پسرک کنار دخترک کشید


مهی از باد و خاک


دخترک داغ شد..لرزشی در بالهایش پیچید..انگار کوچه تمام شد .دیگر راه نمی رفتند. راه تمام شده بود.روبروی هم ایستادند


پسرک به دخترک نزدیک شد .دخترک بالهایش را گشود..بال زد و بال زد و بالا رفت....خنکای او در فضا بر تن داغ پسرک می وزید


ذرات پسر در هوا معلق شده بود


حجم پسر بهم ریخته بود......دخترک بال زد و بال زد.. بالهایش گر گرفت


دخترک بالاتر می رفت و بال می زد.آتش کوچه را روشن کرده بود. انگار شب رفته بود.صبح که شد


همسایه ها چیزی ندیدند.چون پسرک رفته بود تا ذرات معلقش را از فضا جمع کند و حجمی تازه بسازد و دخترک ققنوس وار برخاسته بود و رفته بود... که او باد بود و هوا بود.و کسی ندانست که شب پیش در آن کوچه پسرکی بی سر به تعداد دفعاتی که شرط کرده بود دخترکی بی سر را بوسیده بود...و این یک راز بود تا به ابد




..............................................


امسال مردی طرفی از دنیا نشسته و دارد روزهای رفته و روزهای در راه را مرور می کند و مرور می کند و مرور می کند


دیدن نشستن او روی ابرها در حالیکه پاهایش را نکان می دهد حالا قسمتی از آرزوی آن مرد شده است