Wednesday, April 12, 2006




من دلتنگی هایم را به کلمه تبدیل می کنم
تو تنهاییت را می نویسی
من یک صفحه سفید دارم برای نقاشی
تو یک جعبه ی مداد رنگی
من یک پنجره دارم با گلدانهای شمعدانی
تو ستاره ای داری درخشان و طلایی
من منتظر کسی که بیاید
تو می آیی برای کسی که منتظر باشد
من بالهایی دارم برای پرواز
تو آسمانی داری برای اوج
من چشم هایی دارم برای دیدن
تو گوش هایی داری برای شنیدن
من پاهایی دارم برای قدم گذاشتن در راه
تو دستهایی داری برای از میان برداشتن سنگهای راه
من آغوشی دارم برای خستگی ها
تو شانه ای داری تکیه گاه
من هوا و خورشیدم و خرداد
تو خاک و ماه و اردیبهشت
در روز چهارشنبه..در ساعت چهار
من از پله های شمالی مترو به خیابان می رسم
تو از پله های جنوبی آن
من به سمت جنوب نگاه می کنم
تو رو به شمال
من می ایستم
تو می آیی
نگاهت می کنم
نگاهم می کنی
...هوا و خاک
...خورشید و ماه
...خرداد و اردیبهشت
.... با هم یکی می شوند
...زمان متوقف می شود
...جهان های موازی به هم می رسند
و عابران پیاده ی تمام خیابانهای دنیا در آن یک لحظه پرنده ای را می بینند که در آسمان اوج می گیرد
و هماندم من و نینا عاشق شده ایم
من عاشق نینایم
....................................................................