همه چيزازوقتي شروع شدكه به دنيا آمدم.اولين بار وقتي دكتر بادستهاش منواز شكم مادرم درآورد ودوتازد دركونم به جاي گريه گفتم:آخ كس كش.دكتر يك لحظه جاخورد.اما بعدفكركرد يكي از پرستارهاست ومنو زمين گذاشت وبعداز دعوا اونواز اطاق عمل بيرون كرد.يعني چي؟چه اتفاقي درمورد من افتاده بود.مگه نه اينكه يك نوزادنميتونه فكركنه؟پس چطور من تمام اتفاقاتي كه دركنارم مي افتاد راميفهميدم؟وقتي به اطاق بچه ها رفتم.دختري كه كنارم خوابيده بودخيلي به من نگاه ميكردوميخنديد.باخودم گفتم نكنه كونه؟اما نه،آخه بچه 1 روزه هم مگه كون ميشه؟تصميم گرفتم كمي درمورد خودم فكركنم.چي شده كه من اينطوريم واين خصوصيت رو دارم.خدايا داشتم ديوونه ميشدم.آخرين چيزي كه به يادم مي اومداين بودكه من يك زن را داشتم ميكردم.آخه پس چطور سراز اينجا درآورده بودم.نكنه مثل بعضي از بچه ها كه از پدرو مادرشون بعضي مريضيها رابه ارث ميبرند من از پدرم عقلشو به ارث بردم.يعني همچين چيزي ممكنه؟
Thursday, August 11, 2005
Subscribe to:
Comment Feed (RSS)
|