Wednesday, November 24, 2004

هوای سرد ، من ، خاطرات

امروز اولین روز سرد اینجا بود ، آب تو خیابان یخ زده بود ولی من هنوز با یک پیراهن میام بیرون ، امسال یک اتفاقی افتاده که من زیاد سردم نمیشه . تو می دانی چی شده ؟
******
صبح تو ماشین یاد گودبای پارتی تو افتادم ، همش میترسیدم بابا با من برخورد خوبی نداشته باشد ولی فهمیدم که آدم خوب و مهربان هم پیدا میشود . آن موقع خوب می دانستم که این روزها هم در راه است و باید قوی باشم . روزهای آینده هم می آیند و باز هم میدانم که باید قوی تر باشم . خدا همیشه پشت و پناه ما دو تا است
******
می دانم الان به من بد و بیراه میگی و تو تنهایی سرم داد می کشی ( مثل آن روزها ) و میگی بچه بجای این کارها برو مشکلاتت را زودتر حل کن تا بیایی اینجا ، بخدا الان سرکارم و منتظرم تلفن زنگ بزند شاید این خانه فروش برود
******
آخ که چقدر دوستت دارم