اینجا تورنتو ساعت 9:46 شب،یکسال پیش من وارد تورنتو شدم، شب بود برفی به نظر سرد می رسید، همه چیز بزرگ بود، هواپیما، فرودگاه ، اتوبانها و دانشگاه. وارد دانشگاه یورک که شدم نمی دانستم با کدام دانشگاه ایران مقایسه کنم. تنها چیزی که بود صورت خانواده ام و شادی ندیدن تو و کمی هم دیدن او بود. تو حتما خواهی گفت که « زیر سرت بلند شده بود» و او هنوز می گوید « آخر «خودت را به کانادا رساندی؟ نه هیچکدام نبود از هر دو شما و از بودن در هیچ خسته بودم.اشتباه نشود شما ، هر دو شما هیچ نبودید، به وفت خود برایم دنیا بودید اما ... هیچ همان بود که همه ما آنجا در رنجش بودیم و چقدر قدر دانم از پدر ، مادر ، خواهر و برادرم. جوانی بود و غرور و دانستم جز این مهربانان پناهی مرا نیست.می پرستمشان اینجا (زندگی همان است که انتظارش را داشتم، حتی او ( که از بردن نامش وحشت دارد توصیفی نیست ، باید بود و چشید دوستانی دارم از هر جا ، تمام دلگرمی اینجا. روزها کار و شبها استراحت و آرامش.در خواب هر چه می خواهم و دورم می بینم و روزها لمس می کنم. شادم شکر خانه ام زیباست، اتاقم زیباترست و حمید که یکسال با او هستم و سپاس
بیش از همه فرهنگ ، مردم و غذای کره ای مرا مجذوب کرده و چند دوست ایرانی که بسیار مهرباند.چند ژاپنی و مکزیکی و اینجا ببینید خدا را جور دیگری می بینم و ستایش اینجا تورتنو و باز هم نمی دانم