Friday, March 31, 2006


از پلاستیک و چوب و آهن
خسته ام
نفسی بر آمده از گوشت می خواهم
و صدایی از دهان

Tuesday, March 28, 2006

این را خواهرم برایم نوشته
***
تو می روی
و چیزهایی همانگونه می مانند
خیره می نگری
و خواهی دید چه احمقانه بودند
و فقط یادی از ما می ماند
و بوی تازه بهار
که می رسد اینبار
با شگفتی های بیشتری برایت
یادت باشد
خورشید زرد است
آسمان آبی
و تو سبز می مانی
پس شاکر باش
به سبزی روحت
به پاکی قلبت
و قدرت خدایت
سال پرشکوهت مبارک
-
پژواک
84/12/26
***
اگر تونستم کارتش را اسکن می کنم می گذارم

Monday, March 27, 2006

حلقه


داشتم دفترهایم را ورق می زدم
***
انگشت من منتظر چیزی است
همیشه جای خالی آن را
احساس می کنم
نمی دانم تا آنروز که آنرا به من بدهی
چقدر باید صبر کنم
74/09/19
***
آن زمانها هر روز می نوشتم

Monday, March 20, 2006

Happy Persian New Year 1385 (3744 zoroastrian )


امسال فهمیدم تنها نیستم
به تحویل سال 12 ساعت مانده
و من
تمام وجودم به خاطر همه شما پر از شوق و شادی است
هنوز عید نشده عیدی گرفتم
از خانوادم
از نینا
از همه گروه ایرانیان تورنتو
و همه مهربانان
سال نو مبارک

Friday, March 17, 2006


تا عید دو روز مانده
من خانه تکانی کردم
تو چی
آیا هنوز پیمان گردگیری می خواهد
کاش آسمان را می شد خانه تکانی کرد


زمانی عطر تو
مرا تحریک می کرد
به اوج لذت جنسی می برد
حال تنها
گوشه میز توالت
با خاک بازی می کند

Thursday, March 16, 2006


به نگاهی برای دقایقی خیره ماندم
نگاهم می کرد و شاد بود
به همین لحظات قانع بودم
چون شاد بود
و او رفت
و تا ساعتی لبخند بر لبم بود

Wednesday, March 15, 2006


دختری با قلب آهنی
شاید روحی آسوده تر داشته باشد
شاید دستهایش گرمتر باشد
و قلبش به بازیت نخواهد گرفت
شاید

Monday, March 13, 2006


دخترک قلبی گوشتی داشت
نفسی سرد
کمی نزدیک هیچ راهی نبود
نزدیک عید سردم می شد

Wednesday, March 08, 2006


هنوز نمی دانم می زنم
از خالی تو
چه وقیح است زمانی که به تو می اندیشم
وقت رفته است

Friday, March 03, 2006

1 year in Toronto




اینجا تورنتو ساعت 9:46 شب،یکسال پیش من وارد تورنتو شدم، شب بود برفی به نظر سرد می رسید، همه چیز بزرگ بود، هواپیما، فرودگاه ، اتوبانها و دانشگاه. وارد دانشگاه یورک که شدم نمی دانستم با کدام دانشگاه ایران مقایسه کنم. تنها چیزی که بود صورت خانواده ام و شادی ندیدن تو و کمی هم دیدن او بود. تو حتما خواهی گفت که « زیر سرت بلند شده بود» و او هنوز می گوید « آخر «خودت را به کانادا رساندی؟
نه هیچکدام نبود از هر دو شما و از بودن در هیچ خسته بودم.اشتباه نشود شما ، هر دو شما هیچ نبودید، به وفت خود برایم دنیا بودید اما ...
هیچ همان بود که همه ما آنجا در رنجش بودیم
و چقدر قدر دانم از پدر ، مادر ، خواهر و برادرم. جوانی بود و غرور و دانستم جز این مهربانان پناهی مرا نیست.می پرستمشان
اینجا
(زندگی همان است که انتظارش را داشتم، حتی او ( که از بردن نامش وحشت دارد
توصیفی نیست ، باید بود و چشید
دوستانی دارم از هر جا ، تمام دلگرمی اینجا. روزها کار و شبها استراحت و آرامش.در خواب هر چه می خواهم و دورم می بینم و روزها لمس می کنم. شادم شکر
خانه ام زیباست، اتاقم زیباترست و حمید که یکسال با او هستم و سپاس

بیش از همه فرهنگ ، مردم و غذای کره ای مرا مجذوب کرده و چند دوست ایرانی که بسیار مهرباند.چند ژاپنی و مکزیکی و اینجا ببینید
خدا را جور دیگری می بینم و ستایش
اینجا تورتنو
و باز هم نمی دانم

Wednesday, March 01, 2006


خیلی ساده
عکست را دیدم
عقل گفت وجود ندارد
قلب گفت
رفته ولی دوستش داشته باش
اما من در حیرتم




مامان بزرگ رفت